BooM RooM



دیروز می خواستیم بریم باغمون برای برداشت محصول که کلامی نغز از پدر شنیدم. وقتی داشتیم می رفتیم من عجله داشتم و بابا عین نظامی ها محکم و جدی پشت فرمون نشسته بود و آروم آروم به راهش ادامه می داد، انگار تانک می روندش :)  به بابا گفتم: بابا من شیش و نیم باید باشگاه باشما؟!! گفت: سر وقت به اونم می رسیم و آرامشی عمیق در چهرش موج میزد :) داخل پرانتز هم بگم که هر وقت بابا بگه سر وقت یعنی تعطیل یعنی کنسل و هیچی الا اون کار. نزدیکیای باغ بودیم که بابا گفت: مهم نیست که چقدر ما آدما عجله داریم؛ مهم اینه که امنیت دیگران رو به خطر نندازیم! راننده خوب راننده ایه که ضامن امنیت دیگران باشه!

گرچه نصف مسیر تو دل بیابون بودیم و خبری از آدم نبود و بازم آروم می رفت -_-  ولی عجب جمله ای گفتا. بدون وقتی راننده خوبی میشی که امنیت دیگران رو به خطر نندازی و دلهره به دلشون راه ندی. بس حکیمانه بود ^_^

+ (من باب مزاح) دیشب با این عکس کلی خندیدم؛ بلکه شما هم لبخندی بزنین :)

+ فردا تولد داداشه :) اما نمیدونم دقیقا باید چه کنم -_-


#درد_دل

ظهور چندتا دونه موی سفید توی بیست و یک سالگی رو گذاشتم پای استرس هایی که کشیدم اما خیلی زوده که توی 23 سالگی سفیدی توی ریش هات هم بیفته. همه میگن: حاجی داری جذاب تر میشی! اما مادرم.

دیروز داشتم طاق باز تلویزیون نگاه می کردم که مامانم بالا سرم نشست. لعنت به من و سفیدی چندتا تار بی ارزش مو که اشک تو رو در بیاره. انّ مَعَ العُسْرِ یسْراً . فعلا که واسه من اینجور تعبیر میشه: انّ مَعَ العُسْرِ عسرا. . یکی دو روزه که باغچه خاطراتم رو عجیب بیل می‌زنم، ظاهر زیبای باغچم، باطن خوبی نداشت. امروز متوجه شدم، علیرغم ظاهر خوب باغچم، کِشته‌هام ریشه هایی بسیار سست و ضعیفی دارند. می‌دونم کنکاش گذشته و مرور مکرر اون به غیر افزایش آلام آدمی چیزی دیگه‌ای نداره. من یا احمقم یا هنوز مرد نشدم که نتونم یه زخمِ بسته رو هی باز نکنم. هی پسر مرد باش؛ غیرت کن. .

موزیک: کفش آهنی- رضا صادقی

 

دیگه نــوبت تـوئه خســته شـی دنیا بشکنی

این بار ایســــتادم تا آخــرش با کـفش آهـنی

بات می جـنگم تا نگی ترسیده بود پیاده شد

بس که پشت پا زدی گذشتن از تو ساده شد

کاش بفهمم!


به نام خدا

دوستان سلام و عرض ادب. لحظه هاتون عالی ؛)

دیشب فیلم ارزشمندی رو تماشا کردم که به شدت پیشنهاد می‌کنم تماشا کنیدِش. فیلم دوازدهمین مرد1 (The 12th Man) محصول کشور نروژ ساخته هارالد زوارت سال 2017. از این فیلم می‌شه چندین واحد درس زندگی یاد گرفت. شخصیت اصلی داستان یان بالسرود» که  یک ارتشی است با تحمل سختی‌های خیلی زیاد و با همکاری مردم محلی موفق به عبور از مرز می‌شه و جون خودش رو نجات می‌ده. تسلیم ناپذیری و الویت بندی‌های این مرد واقعا من رو متحیر کرد؛ در سکانسی از این فیلم بحث، زندگی یان نیست بلکه هدف؛ دمیدن انگیزه و بالا بردن اعتماد به نفسِ مردم و هم‌رزمان نروژیِ یان هستش. در کل از تماشای این فیلم خیلی لذت بردم.

ما از این قهرمان‌ها کم نداریم. امیدوارم روزی صنعت سینمای ایران بتونه اونطور که شایسته است یاد شهدای قهرمانمون رو زنده کنه. طوری که دیگران(اونور آب) مثل من تبلیغ محصولی رو انجام بدن.

خیلی مخلصیم. یاعلی :)


1- این فیلم حاوی دو صحنه به شدت دلخراشه. گفتم که نگین نگفتش :|


امروز 17 مرداد، سالروز ولادت با سعادت بلاگر Mr. BooM Boom می باشد

این عید فرخنده را به شما و تمام اهالی بلاد بیان تبریک عرض می نمایم :)

به همین مناسبت جشن بزرگی در چهره های گرام شما دوستان عزیز ترتیب داده شده و شما را به لبخند دعوت می نماید

از پذیرش کادو به شدت معذور بوده و در صورت مشاهده پیگرد قانونی دارد


حدودا چهار سال سن داشتم. کودکی و هیجان های خاص خودش؛ اون دوران گِل بازی رو خیلی زیاد دوست داشتم اما حق کثیف کردن لباس هام رو نداشتم، همیشه حاجی بابا (پدربزرگم) هم با من گِل بازی میکرد و برام انواع و اقسام حیوانات و وسایل دیگه رو درست می کرد اون موقع ها بزرگترین هنرمند گِل بازی دنیا رو پدر بزرگم میدونستم و الان هم میدونم. پدربزرگم همیشه راهی برای کاشتن لبخند روی لبهامون پیدا میکرد اما محوریت داستان پدربزرگم نیست، برادر پدر بزرگمه؛ مَشَ نورالله (مشهدی نورالله) و عمو نورالله خودم :)

یادم نمیاد اون موقع به همراه مادرم دقیقا کجا می رفتیم اما اون زنبیل قرمز رنگی که ازفرط موندن زیر نور آفتاب رنگ و رو رفته بود رو هنوز خوب بخاطر دارم. یادمه سبد رو دودستی گرفته بودم و خودم رو کشیده بودم یکطرفه دیگه تا در نتیجه تقابل نیروها و مرکز ثقل، تعادلم حفظ بشه. به گمانم صبحانه می بردیم برای عمو و حاجی بابا و کسایه دیگه ای که در باغ انگور بودن. وقتی رسیدیم باغ وقتی حاجی بابا و عمو رو زیر درخت زردآلو دیدم خیلی خیلی خوشحال شدم چون میدونستم یکشون بهم شکلات میده و دیگری به هنرمندانه ترین حالت ممکن با اون دستای خیلی زبرش برام مجسمه ای میسازه که من نصف روزی محو تماشای اون خواهم بود. عمو نورالله فرزندی نداشت ولی روابط بین این دو برادر به قدری خوب بود که ماها خودمون رو نوه های عمو نورالله هم حساب می کردیم. یادمه همیشه وقتی میخواستیم کاری انجام بدیم وقتی از حاجی بابا کسب تکلیف می کردیم ایشون با اشاره های خاصش به مادرم یا دایی هام این رو می رسوند که از مَشَ نورالله هم بپرسید. اون ارزشی که حاجی بابام به عمو نورالله میداد بی مثال اما مثال زدنی بود. الان متوجه میشم که اون موقع ها این حاج عباس بود که خودش و فرزندانش رو وقف عمو نورالله کرده بود اما این رو هم بگم عمو نورالله هم کم آدمی نبود؛ تابه حال شخصیتی مثل اون رو ندیدم. عمو نورالله همیشه میگفت همه بچه های روستای بومیان بچه های منن :) و نامگذاری خیلی از پدران و مادران هم نسل من رو توی روستا انجام داده؛ نه که بگم زوری بوده باشه نه، از روی محبت می خواستن که مَشَ نورالله نامگذاری کنه. عمو نورالله همیشه دست به خیر بود و در عجبم که چرا هیچ کسی نمی تونست روی حرف عمو حرفی بزنه. خیلی از وصلت هایی که تو بومیان بعید دونسته می شد توسط عمو نورالله به وصلت های جدا نشدنی تبدیل شد.

وقتی رسیدیم باغ حاجی بابا م دعوا کرد و گفت: این بچه است تو خودت بایستی یه جوری کلمن آب و زنبیل ها رو با خودت می آوردی؛ اون لحظه پریدم وسط حرفشون و روبه حاج عباس گفتم: بابا من قوی‌ام. حاجی بابا گفت: ماشاالله پهلوانوم(پهلوان من) و من رو بغل کرد. این جوری شد که بعد گذشت سال ها حاجی بابا همیشه بهم پهلوانوم می گفت حتی در اون ماه های آخر تو سال 94 . دلم واسه تک تک اون لحظه ها تنگ شده. پی تی کوپ پی تی کوپ کنان رفتم پیش عمو نورالله بعد سلام و حال احوال همش نگام به دستش بود تا شکلات اون روزم رو ازش بگیرم. هیچ وقت نفهمیدم جیب عمو مگه چقدر بود که به همه بچه ها شکلات میداد و باز هم شکلات داشت :) میدونم باورتون نمیشه ولی وقتی دست عمو رفت توی جیبش اول فکر کردم شیرینیه که از جیبش در آورده اما بعد گرفتن اون فهمیدم نون خامه ای هستش ^_^ هنوزم نمیدونم اون نون خامه ای چجوری سر از جیب عمو نورالله سردرآورده بود. آخه عمو هیچ وقت شیرینی بر نمیداشت چون خودش از بیماری قند رنج می برد اما هرچی شکلات تعارف میکردی بر میداشت و میذاشت توی جیبش و اون رو در صندوق کاشت لبخند روی لبای هر بچه ذخیره میکرد. اون نون خامه ای خوشمزه ترین نون خامه ای بود که تا به حال خوردم. از خدا ممنونم که آنقدر این داستان شیرین رو من در خونه به تکرار گفتم که پدر و مادرم جزئیاتش رو بهتر از من بخاطر دارن، وگرنه این قصه هم از بین می رفت. قصه نون خامه ای توی باغ درسای زیادی رو به من یاد داد. خیلی وقته سعی میکنم همیشه همراه خودم شکلات داشته باشم توی کیفم همیشه هست اما جیبم؛ من قند ندارم :) ولی شکمو تشریف دارم و می خورمشون و فقط یکیش رو نگه میدارم :)

حاجی بابایی و عموجون؛ امروز عجیب دلم براتون تنگ شده بود :'(

+ نوشتم تا اگه روزی رفتم؛ داستانم بمونه :)))


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روانشناسی , روانشناسی مدرن قدرت درون آموزش آنلاین زبان انگلیسی متوسطه زین عباس گروه سرودبرنا نامه هایی برای گنجشک خاکستری استراتژی افکار نثر نوین فروشگاه خرید دانلود فایل حسین مداحی